یک daily ساده در حد آخرین روزهای شهریور به انضمام دو گویش مجزا برای توصیف یک روز: نمی دانم یکهو چی شد که حرف من و مامان کشید به اینکه من بچه بودم خیلی سرتق بودم و همه ی هم بازی هایم پسر بودند... بعدش هم کشید به اینکه توی جشن تکلیفم -که خودم زور زورکی انداختم گردن مامان اینها- از کل بچه هایی که آمده بودند به جشن تولدم چهارتایشان پسر بودند و سه نفر باقی -که خودم هم جزوشان بودم- تنها دختران مجلس معنوی ما بودند -که البته یکی از دختر ها را وقتی همه ی مهمان هایم آمدند دعوت کردم که خیلی خیت نشود- ... بعله داشتیم بررسی می کردیم که از اول من مخم تاب داشته... بحث بین من و مامان هم از این جا شروع شد که من زیر چارچوب در محکم خوردم زمین... توی وبلاگم زیاد از علیرضا حرف زدم... همان پسری که هم بازی بچگی هایم بود توی کوچه ی هفتم شرقی ... بچه که بودیم و دائما توی خانه ی همدیگر تلپ بودیم بهم یاد داد که از چارچوب در بالا بروم و خودم را بپیچم دور میله ی بارفیکس و از آن بالا با پا بکوبم توی سر هر کسی که بخواهد از در بگذرد... بازی هیجان انگیزی بود... هر چه پاهایت هم عرق کرده باشد راحت تر گیر می کند به این دیواره ها و بالا می روی... خلاصه تا یک مدت که این عادت مزخرف از سرم بیفتد چارچوب های در خانه مان پر بود از رد پاهای من... لعنتی یک عالم بازی هیجان انگیز دیگر هم یادم داده بود که نمی خواهم یکجا رو کنم... خلاصه بنده هم برگشتم به اصل خودم و هنوز از تعطیلات آخر شهریور پیش دانشگاهیم 24 ساعت نگذشته بود که حوصله ام سر رفت و هوس کردم از چارچوب بروم بالا و بپیچم دور میله ی بارفیکس... در ادامه بنده با بدبختی بالا رفتم - به طور طبیعی پاهام بلندتر از اون موقع ها شده بود و سخت توی چارچوب جا میشدم - و رسیدم به میله... هنوز هم اونقدری لاغری بودم که بتونم بپیچم دور میله... اون بالا مثله یه کوآلای منتظر در کمین نشسته بودم تا یکی بیاد من با پا بکوبم توی سرش... انقدری منتظر وایسادم که دیگه دستام قدرت نداشت بدنمو روی یه تیکه میله نگه داره... دستام کم کم شل شد و در نتیجه تلپی افتادم زمین... پام پیچید... ... عصری رفتیم خانه ی عمو جاوید اینها... بعد از مدتها روسری ام را توانستم جلوی عمو در بیاورم... بابا موهایم را نشان عمو داد... بلند شده بودند... و بعد یک آن حس کردم که چقدر پیر شده ام که حالا بلندی موهایم تنها واقعه ی قابل توجه زندگیم شده... تمام مدت به خودم لرزیدم... موهایم را خشک نکرده بودم... سردم شده بود و رویم نمیشد بگویم سردم شده که بقیه توی گرما بنشینند... عمو با دیدن جغد روی تی شرتم برایم صدای owl در می آورد و مثل یک جغد اصیل بریتانیایی می خواند... کیک فارغ التحصیلی ام را بریدم. از عمو اینها یک عالمه کادو گرفتم... برای روتین ترین واقعه ی زندگی ام کادو گرفتم... یک روسری؛ یک کتاب و یک چراغ خواب به شکل انار... و بعد فکر کردم اگر یک روزی اسید بپاشند توی صورتم... یا یک تصادف وحشتناک بکنم... یا توی آسانسور دچار آتش سوزی حاد شوم... اگر قیافه ام -که چیزی هم ندارد- بهم بریزد... اگر کریه و بد منظر بشوم... اگر ظاهرم بد بشود... و آن وقت دیگر کسی نتواند مرا دوست بدارد... و دیگر کسی نتواند توی زندگیم باشد که بگوید"وقتی رسیدی خونه خبر بده"... کسی نتواند باشد که وقتی میروم خونه ی دوستم بگوید: "دوستت داداش داره یا نه؟"... یا وقتی با دوستهایم می روم بیرون بگوید: "حالا مگه واجبه؟"... کسی نباشد که وسط بازی با رفیق هایش بهم اس بزند: "جات خالیه! یهو دلم برات تنگ شد" ... یا کسی نباشد که نصفه شب اس بزند: "بیداری؟"... کسی نباشد که من بعد از رعد و برق باهاش حرف بزنم... یا شب هایی که سروناز برایم از روح و جن حرف زده و خوابم نمی برد برای دل من بگوید:" برو بابا! بگیر بخواب. سرونازم چرت گفته!" ... اگر دیگر کسی نتواند باشد که برایم کادو های یهویی بخرد... یا از پاساژ پروانه برایم جا کلیدی فانتزی بخرد... یا برایم یک گیره ی سر بخرد که انقدر سر کلاس استاد های مرد موهایم باز نشود... اگر کسی نتواند باشد که تعیین کند عکس فیض بوکم چی باشد و چی نباشد... کسی نگران حرف های من پسر همسایه نباشد... اگر کسی نتواند باشد که نگران نگاه های راننده ی آژانس باشد... اگر کسی نتواند باشد که نگرانم شود... اگر کسی نتواند باشد که برایم بهترین لباس هایش را بپوشد... اگر نباشد که برایم بادبادک بخرد... نباشد که مدام برایم یادگاری های کم قیمت و خوش رنگ بخرد... اگر نباشد که نگران قطره ی چشمم باشد... اگر کسی نتواند باشد که بخاطر کم خونی ام برایم بسته های زینک پلاس زرد بخرد و هر شب اس ام اس بزند که: "خوردی؟" و من بخاطرش قرص بدمزه را با دو لیوان پشت سر هم قورت بدهم ... اگر کسی نتواند باشد که من لعنتی ترین آدم زندگیش باشم... اگر کسی نتواند باشد که برایم شیر پسته بخرد که بزرگ شوم... اگر کسی نتواند باشد که کودکانه های مرا هضم کند... اگر کسی نباشد که بپرسد: "کجایی؟" .... اگر کسی دلش شور این را نزند که زودتر بروم خانه... باکیم نیست... وقتی که حس می کنم عمو هست... زن عمو-پروانه- هست... و حتی همین سعیده ای که نمی گذارد من خاله بشوم هست... پ.ن: کتاب رو از امشب شروع می کنم + این تند و تند آپ شدن ها بخاطر اختلال در تاریخ پست های خودکاری که از قبل برای این روزها گذاشته بودم و نوشته های تازه ی من است... تحمل کنید... تا چند ماه دیگر غیب می شوم پشت کنکور...
کد قالب جدید قالب های پیچک |